ماه عزیز
میبینم که همه چهره ها نورانی هوینجوری معنویت میباره,التماس دعـــــــــــــــــــــــــا.
همه شما منتظر هستید که دست پخت بنده رو میل کنید اما امشب غذا توسط شیخ پخته شده(البته بنده نظارت داشتم)میوه هم خودش خریده خودم شستم البته حواستون باشه که کرمای هلو و آلو رو نخورید.
ماجرا از اونجا شروع شد که ما هم مثه همه ی شما اندرون کودکی(5_6)جو گرفتنمون,و خواستیم ادای آدم بزرگا رو در بیاریم و هی آویزون بابا و مامانمون شدیم که من روزه میخوام بگیرم,بزرگ شدم و..
بعد کلی رای زنی بین من و خانواده تصمیم بر این شد روزه کله گنجشکی بگیرم,سحر بیدار شدم و سفت و سخت سحری نوش جان کردم و خوابیدم.فردا صبح که همراه مامان داشتم میرفتم:-D مدرسه(مهد کودک من اندرون مدرسه مامانم اینا بود)که در راه چشمم به خوراکی افتاد و تصمیم گرفتم وقتی رسیدم از دکّه مدرسه آبنبات پستونکی بخرم.رسیدم مدرسه و شروع کردیم به بلبل زبونی که بزرگ شدیم و روزه گرفتیم و ...گذشت و گذشت تا زنگ تفریح شد و من آبنبات پستونکی رو گرفتم و شروع کردم خوردن و وَرجِه وُرجه ,که مامان و با همکارش دیدم به سمت من میان و با تعجب نگام میکنن:-oتا به من رسیدن مامانم لبخندی زد و گفت مگه روزه نیستی?!!!!!ما هم فهمیدیم سه کردیم شروع کردیم به توجیه ,که من بچه ام و روزم کله گنجشکیه و فقط نباید آب بخورم:*)
کلا همچین آدم کلک بازی بودم:-D
بعد اونم روزه میگرفتم اما سعی خودم و میکردم که شیطونک گولم نزنه.البته اون موقع ها به سن تکلیف نرسیده بودیم.اما یکبار وقتی به سن تکلیف رسیده بودم, توی مدرسه مشغول بازی وسطی با بچه ها بودیم که همه تشنه شدن و آب خوردن منم به تبعیت از بچه ها آب میخوردم که وسط کار یادم افتاد روزه ام اما خودمو فریب دادم نه بابا من روزه نبستم و چند غلپ یا قلپ دیگر آب خوردم اما اینقذه عذاب وجدان گرفتم که نگوووووو....اما تمام این ها به کنار دلم لک زده برای نماز هایی که اون موقع میخوندم بعد نماز اینقدر احساس سبکی میکردم که انگار از درون تهی شدم....
آدمیان به لبخندی که بر لب ها